اوماچو كرو ، حکایتی به لهجه كرمونی
ور دور هم دوشتیم یه كفتو اوماچو كرویی میخوردیم ، مادرم گف: دردابلات ای پیاله رم وردار ببر ور فاطی همسایه مون اشكم داره الان بوش خورده ور دماغش ، هوس کرده. آغا مامم خود ای دمپایووا نایلونی و شلوارو كردی شوفری ورخستادیم ، رفتیم درخونشون. همتو كه در زدیم دیدیم ، ننو یه دخترو خوشكلویی دره واكرد. مامم هی عین میخ طویله ای داریم ، سیلش میكنیم . همچی مث دسته جوغنی که خورده باشه ور تو مدنگ سرم. ایتوری شده بودم. دگه هچی یادم نی. تاصباصبش کلگیجو میرفتم… مادرم میگف: ننا رضایو حكما چشمت زدن . بیا ننو نظرته بگیرم بلکن چاق بشی.!!!
نادون خدا راه نمیبرد دل رضایوش بردن. یه ساتوئی سرشنگ بودم مثه كرپواَ ادیوار میرفتم بالا. یه ساتو بعدش دلم غش ضعف میرف. میوفتادم وتك .زندگیم ورتو سرابرزی افتاده بود. خود خودم گفتم: بل برم یه بار دگه سیری سیلش كنم. بلكم دلم آروم بشه. هی دقه ای یه بار سرمه اَ گوجو در میكردم ولرد. ولی هچی نمیدیدم . مادرم بدبختی هی جوش میزد. همش اَ تو مفشو دوائیش یه برمشتو قوتوئی میرخ ور حلقم. رفتم وشش گفتم: مادر پیالو ره استوندی از فاطی همسایه؟ گفت: دخترخوارش اوردتش! . گفتم: كی؟ گف: دیرو پسین . منم دلمه زدم به دریا گفتم: مادر ، من همی دختر خوارشه میخوام.
مادرم چشماش هلیك شدن و احال گش ، یه پشنگو آبی زدم ور صورتش ، حالش بهترو شد. بابو ، برادروم دل گورداشه گرفته بود. هی میخندید. مادرم گف: رضایو قدته بشم، پسرمه بشم ، ای هنو للویه ، ها، اكبرو برادرم گف: ننا ای دخترو مث اسپریچویه. منم هولكی یه تیپائی گوذوشتم ور زیر شغزش. بعد از یه ساعت حرف زدن فمیدم خوارو للوییش که هش سال بیشتر نداره ، اومده بود در خونه مون . آخرشم بابام گف:رضایوره میبا ورداریم ببریم بیمارستون روانی شهید بهشتی!!!. گفتم: بابا م كه دیونه نیستم. گف: پ یه گز قمیص رو ور رو خیابون زریسف برو بخر. اووخ وشت میگم هستی یا نیستی.!!!