در وصف شهداد شاعر(کمیل بذرکار) خوشا شهداد و وصف بی مثالش. خوشا گرمای داغ آفتابش بود مهد تمدن شهر شهداد.. که نام آراتا باشد گواهش بگویم از درفشی که به قدمت. نباشد اندر این عالم مثالش وگویم از کویر و از کلوتش. زآب انبارها وقلعه هایش وحال آنکه نمایم […]
دسته: شعر و حکایت
شعری در باب قالی کرمان
شعری در باب قالی کرمان(حسین بهزادی اندوهجردی) این طرفه نقش و پرندی که بنگری نبود زرنگ و پشم، حقیرش چنین مدان از رنگ نیست این همه نقش عجیب پدید از پشم نیست این همه لطف و صفا عیان بنگر که تا بگویمت این جلوه ها ز چیست شاید تو هم […]
حکایت داوود و بیوهزن
حکایت داوود و بیوهزن زنی به حضور حضرت داوود آمد و گفت: ای پیامبر خدا پروردگار تو ظالم است یا عادل؟ داوود فرمود: خداوند عادلی است که هرگز ظلم نمیکند؛ سپس فرمود: مگر چه حادثهای برای تو رخ داده است که این سؤال را میکنی؟ زن گفت: من بیوهزن هستم […]
پاکی پنجره و نگاه
پاکی پنجره و نگاه زوج جوانی به محل جدیدی نقل مکان کردند . صبح روز بعد هنگامی که داشتند صبحانه می خوردند ، از پشت “پنجره” زن همسایه را دیدند که دارد لباس هایی را که شسته است آویزان می کند . زن گفت : ببین ؛ لباس ها […]
شعری در وصف کرمان
شعری در وصف استان کرمان سلام ای مردم خونگرم کرمان شما سیرجونیای غرب استان سلام ای بافتیای بادرایت زرندی های شیرین همچو سوهان سلامت باد کوه استقامت بم نستوه , همچون ارگ ایران سلام ای شهر بابک, شهر صنعت به میمندت سلامی برتر از جان درود ای شهر کهنوج […]
حکایت پادشاه بیمار
حکایت حکیمانه پادشاه بیمار پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت: نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی میدهم که بتواند مرا معالجه کند. تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانستند. تنها یکی از […]
همگدو جان، شعر طنز کرمونی
همگدو جان، شعر طنز کرمونی زبانخال یک همگدو خطاب به همگدویش: همگدی جان، جان من، قربان تو جان جاری جان، فدای جان تو در قیافه تو تکی در طایفه نیست بهتر کس زشوهرجان تو بچه هایت خوشگل و مامانی اند رفته اند آنان به مادر جان تو حسرتت را میخورد […]
حکایت راه حل بهلول برای پرداخت پول بخار
حکایت راه حل بهلول برای پرداخت پول بخار یک روز عربی ازبازار عبور می کرد که چشمش به دکان خوراک پزی افتاد از بخاری که از سر دیگ بلند میشد خوشش آمد تکه نانی که داشت بر سر آن می گرفت و میخورد هنگام رفتن صاحب دکان گفت : […]