حکایت راه حل بهلول برای پرداخت پول بخار یک روز عربی ازبازار عبور می کرد که چشمش به دکان خوراک پزی افتاد از بخاری که از سر دیگ بلند میشد خوشش آمد تکه نانی که داشت بر سر آن می گرفت و میخورد هنگام رفتن صاحب دکان گفت : […]
خواجة بخشنده و غلام وفادار
خواجة بخشنده و غلام وفادار درويشي كه بسيار فقير بودو در زمستان لباس و غذا نداشت. هرروز در شهر هرات غلامان حاكم شهر را ميديد كه جامههای زيبا و گرانقيمت بر تن دارند و كمربندهاي ابريشمين بر كمر ميبندند. روزي با جسارت رو به آسمان كرد و گفت خدايا! […]
حکایت پادشاه و كنيزك
حکایت پادشاه و كنيزك پادشاه قدرتمند و توانايي, روزي براي شكار با درباريان خود به صحرا رفت, در راه كنيزك زيبايي ديد و عاشق او شد. پول فراوان داد و دخترك را از اربابش خريد, پس از مدتي كه با كنيزك بود. كنيزك بيمار شد و شاه بسيار غمناك گرديد. […]
حکایت پنجره و آینه
حکایت پنجره و آینه جوان ثروتمندی نزد یک روحانی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. روحانی او را به کنار پنجره برد و پرسید: پشت پنجره چه می بینی؟ جواب داد: آدمهایی که میآیند و میروند و گدای کوری که در خیابان صدقه میگیرد. بعد آینهی […]
راهپیمایی اعتراضی نمازگزاران کرمانی در محکومیت جنایات آل سعود در یمن
راهپیمایی اعتراضی نمازگزاران کرمانی در محکومیت جنایات آل سعود در یمن ۰۸ بهمن ۱۴۰۰ – ۱۵:۳۳ اخبار استانها اخبار کرمان مردم استان کرمان با برپایی راهپیمایی اعتراضی با محکوم کردن جنایات رژیم آلسعود در یمن از مردم مظلوم این کشور حمایت کردند. مردم استان کرمان پایتخت مقاومت اسلامی ظهر امروز […]
حکایت پانصد گوسفند رشوه ی فرمانفرما به خدا
حکایت پانصد گوسفند رشوه ی فرمانفرما به خدا سلطان عبدالحمید میرزا فرمانفرما(ناصرالدوله) هنگام تصدی ایالت کرمان چندین سفر به بلوچستان می رود و در یکی از این مسافرت ها چند تن از سرداران بلوچ از جمله سردار حسین خان را دستگیر و با غل و زنجیر روانه کرمان می کند.پسر […]
حکایت حمام رفتن بهلول
حکایت حمام رفتن بهلول روزی بهلول به حمام رفت ولی خدمتکاران حمام به او بی اعتنایی نمودند و آن طور که دلخواه بهلول بود وی را کیسه ننمودند با این حال بهلول وقت خروج از حمام ده دیناری که به همراه داشت یک جا به استاد حمام داد کارگران […]
نادرشاه افشار و باغبان
نادرشاه افشار و باغبان نادر شاه کبیر در حال قدم زدن در باغش بود که باغبان خسته و ناراضی نزد وی رفت و گفت: پادشاه فرق من با وزیرت چیست؟ من باید اینگونه زحمت بکشم و عرق بریزم ولی او در ناز و نعمت زندگی میکند و از روزگارش لذت […]