کیومرث منشیزاده
بیوگرافی
(زادهٔ ۱۳۱۷ – درگذشتهٔ ۲۶ فروردین ۱۳۹۶) شاعر و طنزپرداز ایرانی بود.
از وی به واسطه کاربرد مفاهیم و نشانههای ریاضی در اشعارش به عنوان «شاعر ریاضی» یاد میشود.
زندگی
کیومرث منشیزاده در سال ۱۳۱۷ شمسی در جیرفت زاده شد.
او دوره تحصیلات ابتدایی و دبیرستانی را در زادگاهش به پایان رسانید و سپس عازم تهران شد
و موفق به کسب لیسانس در رشته اقتصاد از دانشکده حقوق گردید. بعد به آمریکا رفت و
تحصیلات خود را در زمینه ریاضیات و فیزیک اتمی دنبال نمود
پس از پایان تحصیلات به ایران بازگشت و در سازمان برنامه و بودجه به کار پرداخت.
او از اعضاء ارشد «کانون نویسندگان ایران» در دهههای ۱۳۴۰ و ۱۳۵۰ بوده است
وی استاد کرسی هنرشناسی دانشگاه مونپولیه فرانسه بود[نیازمند منبع] و گاهی به عنوان
«پدر شعر ریاضی ایران» نیز نام برده میشد.
تلفیق شعر با ریاضی، فیزیک و فلسفه، بنیانگذاری شعر ریاضی، شعر رنگی، شیوه نوینی
در طنز نویسی و تسلط و آشنایی به چندین زبان همراه با تحصیلات آکادمیک در رشته های
فلسفه ریاضی و حقوق و… برخی از نمودهای این تفاوت است.عضویت در اولین دوره کانون
نویسندگان ایران ،شعر خوانی در جلسات شعر انستیتو گوته معروف به «ده شب» و مناظره
های تلویزیونی قبل از انقلاب با حضور فردید (فیلسوف شهیر)، نصر اصفهانی
(رئیس دانشگاه صنعتی و رئیس انجمن فلسفه)، احسان نراقی (جامعه شناس) دوستی و همنشینی
با بزرگان شعر و هنر معاصر از جمله احمد شاملو ، نصرت رحمانی ، یدالله رویایی و… منشیزاده را
به چهره ای کم نظیر در ادبیات معاصر بدل کرده است.
فیلم «ژاندارم صلح سرخ» بر اساس یکی از شعرهای بلند او به کارگردانی زهره تیموری و همچنین
فیلم سورئال کیومرث درمبخش بر اساس کتاب «سفرنامه مرد مالیخولیایی رنگ پریده» از جمله
فیلم هایی هستند که از زندگی و شعر منشی زاده ساخته شده اند .
همچنین مستند سینمایی «شعر رنگی» به کارگردانی وحیده محمدی فر و تهیهکنندگی
داریوش مهرجویی از زندگی او ساخته شده بود.
درگذشت
منشیزاده در ۷۹ سالگی بر اثر سکته مغزی در بیمارستان فیروزگر تهران درگذشت.
به گفته مسئولان بیمارستان فیروزگر، منشی زاده شنبه ۲۶ فروردین ماه بر اثر
سکته مغزی، در این بیمارستان از دنیا رفته است.
فعالیت ادبی
منشیزاده را بهخاطر بهکار بردن اعداد و نشانههای ریاضی در شعرهایش به شاعر ریاضی میشناسند.
کیومرث منشی زاده، در قسمت انرژی اتمی سازمان برنامه به عنوان کارشناس و همزمان با آن در
دانشگاه هنر به تدریس جامعهشناسی هنر پرداخت.
کار شعر را با شعر قدیم آغاز کرد و پس از پایان غزلسرایی از ریاضیات در شعر استفاده کرد.
از او کتاب سفرنامه مرد مالیخولیایی رنگ پریده،
کتاب قرمزتر از سفید و گزیده اشعار و کتاب حافظ حافظ به چاپ رسیده است.
کتابشناسی
سفرنامه مرد مالیخولیایی رنگپریده(یک شعر بلند)
قرمزتر از سفید
گزیده اشعار
کیومرث منشی زاده دو شاخهی ویژه در شعر دهههای اخیر ابداع کرده است.
یکی «شعر ریاضی» که در دههی پنجاه آن را ابداع کرد و با استفاده از اعداد، مفاهیم
ریاضی و فرمولهای فیزیکی شعرهایی سرود که بحثانگیز و جالب توجه بود.
مانند این چند سطر از شعر «سرنوشت در کهکشان خانم گیسودراز»
رها کن تربیع دایره را
و تثلیث زاویه را
(چه کسی میداند جذر صفر
بینهایت است
یا صفر؟)
از این شعرها چند نمونه – از جمله شعرهای «سقوط افقی»، «طبقهی صفر»،
«سرنوشت در کهکشان خانم گیسودراز»، «سال صفر»- در این دفتر جا خوش کرده اند.
دومین ابداع او «شعر رنگ» است، که در آن به کمک حالت پذیری رنگها، و رنگ پذیری حالتها،
به خلق تصویرهای رنگی میپردازد، و از انواع رنگهای موجود در زبان فارسی، خلاقانه و با هنرمندی
استفاده میکند، مانند این چند سطر از شعر “میآیی اما، ولی چه دیر”
آبی میآیی
از برابرت
زنگاری میگذرد
و سپیدار پاییزی
همچون رؤیای یک سوارکار استخوانی
در هم میشکند
از گرایشهای بارز شعر منشی زاده نگاه طنزآمیز اجتماعی- سیاسی او به جهان و دنیای پیرامون است،
اغلب شعرهایش رگههای تند و جذابی از طنز انتقادی، یا شوخطبعی طنازانه دارند. شعرهای “صفر
در منقار کلاغ زرد بیآسمان”، “تاریخِ تاریخ”، “شب است و آرام، شب”، “جنوب جهنم”، “سلام روستایی
خشم مشت”، “میآیی اما، ولی چه دیر”، “دروغ سفید”، “خوشبختی و شرمآگینیهای مکنون”
نمونههای بارزی از شعرهای اجتماعی- سیاسی طنزآمیز، منشی زاده اند.
شعر منشی زاده در مسیر اصلی خود شعر نیمایی است، البته با زبان خاص و نگاه ویژه و گرایشهای شخصی
منشی زاده که به شعرش هویتی منحصر به فرد بخشیده است.
شعرهای کیومرث منشی زاده
قهوه خانه های سر راه
آبی ست
آبی ست
نگاه او
آبی ست
گویا آسمان را
در چشم هایش ریخته اند
وقتی که دست های مرا
در دست می گیرد
گردش خون را
در سر انگشت هایش
احساس می کنم
نبض اش چنان به سرعت می زند
که گویی
قلب خرگوشی را
در سینه اش
پیوند کرده اند
تا باران خاکستری مرغان ماهی خوار
بر برگ های سپیدار و زردآلو
فرو می ریزد
قلب، مانند قهوه خانه های سر راه
یادآور غربت است
هیچ مسافری را
برای همیشه
در خود جای نخواهد داد
هیچ مسافری را
برای همیشه
در خود جای نخواهد داد
وسواس دوست داشتن
مرا به یاد ماهی قرمزی می اندازد
که در آب های تنگ بلور
به آرامی
خواب رفته است
یک روز
یک روز ماهی قرمز
سکته خواهد کرد
و دستی ماهی قرمز را
که دیگر نه ماهی ست
و نه قرمز
از پنجره به باغ
پرتاب خواهد کرد
بعد پنجم ، آزادی
دایره در اثبات تساوی شعاع های خود
برگرد مرکز خود
خم مانده است
تا کی می توان شعاع های دایره را
به پیروی از یکدیگر
محکوم کرد
انعکاس صدای زنجیرها
تصویر سرود آزادی را
در آئینه چشم های من
می شکند
انتظار آزادی چندان غم انگیز است
که حکاکی اعلامیه حقوق بشر
بر دیوار کوره های آدمی سوزی
چرا که انسان
آزاد
بدنیا نمی آید
که آزاد
زندگی کند
که آزاد
بمیرد
انسان دایره غم انگیزی ست
که تکرار می شود
عبور از قلمرو ممنوع
شب های پائیز
که برگ های معلق
در ماهتاب
شنا می کردند
من آسمان را
به تماشا می نشستم
دلم می خواست چندان عدد یاد بگیرم
تا همه ستاره ها را
شماره کنم
امروز دریافته ام
که نباید چیزهایی را شماره کرد
که هرگز یکی شان
از آن من
نبوده است
گویا سرنوشت مرا
در دورترین ستاره ها معلوم کرده اند
آیا انسان را به ستاره فروخته اند
یک شب از آسمان نگاه تو
بالا می روم
و همه ستاره ها را
به دریا می ریزم
تا ماهیان دیوانه را
به شام دعوت کنم
آنگاه سرنوشت سیاهان را
بر برگ های سپیدار
خواهم نوشت
از پشت میله ها
آسمان چندان کوچک است
که هر زندانی
منجی ست
دیگر برای شمارش ستاره
اعداد سه رقمی را
نیازی نیست
خواب رنگی
ای که هزار کولی در چشم های تو آواز می خوانند
برخیز تا برای مردی که با دست خالی
به جنگ خدا می رود
دعا کنیم
اگر می توانستی
اگر می توانستی خواب رنگی ببینی
برایت زنبق قرمز می آوردم
جایی که ستاره نقطه یی ست در فنجان چای تو
بدبختی
شمردن نقطه های واژه خوشبختی ست
وقتی که تلواسه شلیک گلوله
ذهن تفنگ را
پریشان می کند
خون در دهلیز قلب عروسک
فریاد می کشد
اکنون صدها پرنده در صدها جزیره
در چشم شب
خواب می بینند
باید دریچه را به برروی آفتاب ببندیم
و شنل را
بر روی تقویت بیندازیم
در حالی که می دانم ، می دانم
می دانم که خوابیده ترین ساعت ها
در ۲۴ ساعت
دوبار
وقت صحیح را
نشان می دهد
قرمزتر از سفید
عشق وحشی ست
و وحشی تر از آن
عشق است
ما دو خط بودیم
همیشه موازی
همیشه موازی
در حالی که نمی دانستیم
خط دایره یی ست
به شعاع بی نهایت
من در کنار تنهایی
تنهایی
در کنار تو
من به تو
از رطوبت به شن
نزدیک تر
انگشتان تو
نت های موسیقی را
پرواز می دهد
و ساق پای تو
مفهوم الکل است
ای که بلوغ آفریقا را در پستان هایت ارمغان می کنی
امشب چشمانت را به من بده
تا با شعله آن
سیگاری روشن کنم
امشب چشمانت را به من بده
امشب چشمان آسمانیت را به من بده
چرا که
انتظار باران
باران را
به تاخیر میندازد
سال های پیش از نجوم
اگر از دریاهای دور
به جزیره تنهائی من
بازایی
ساعت و قطب نما را
در پایت
خواهم شکست
و زورق نمناک ترا
با هیزم پاروها
به آتش خواهم کشید
و فارغ از نگاه حسود ماهی ها
تنت را
با شیر گرم
شست و شو خواهم داد
ای نیمی از زن
و نیمی از ماهی
ای که فلس های تنت
لطیف تر از آواز زنبق هاست
وقتی که آبشار نقره یی گیسوان تو
بر عریانی پیکرت فرومی ریزد
و چشمان مرطوب تو
یاد علف های باران خورده ماه اردیبهشت را
در خاطرم زنده می کند
با تو خواهم گفت
عشق چیزی ست به عظمت ستاره
در سال های پیش از نجوم
دست های بی خرما
دست های ما
کوتاه بود
و خرماها
بر نخیل
ما دست های خود را بریدیم
و به سوی خرماها پر تاب کردیم
خرمافراوانبر زمین ریخت
ولی ما دیگردستن داشتیم
عصیان تصویر
سیاه
سیاه
سیاه
نگاه او چندان سیاه است
که گفتی
هزاران کلاغ
از چشم هایش
پرواز می کنند
زنی با رنگ هایی که نمی شناسم
تصویر مرا در تابلو
زندانی می کند
تصویر ناتمام من
چارچوب تابلو را
درهم خواهد شکست
و در باغ های معلق آزادی
همه ناقوس ها را
بصدا رد خواهد آورد
من
آزادی را
دوست می دارم
راه های کور
من از دریچه سرخ خیال خسته خویش
به باغ زرد بهاران رفته می نگرم
به روزهای درازی که در کجاوه عمر
به شب رسید عبث
بر سر دوراهی ها
در انتخاب یکی زان دو راه دور و دراز
ولی همیشه ، همیشه در آخرهر راه
در انحنای لبم ، آه خیمه می زد آه
که کاش راه دگر را گرفته بودم پیش
آینه زشت ها را دوست نمی دارد
آن روز که آن جذامی بد سرنوشت پیر
با زخم های کهنه سر در گم جذام
آمد به خانه باز
پس از سال های سال
یکسر به سوی طاقچه رفت و به اشتیاق
در چشم بی تفاوت آیینه
چشم دوخت
آیینه گفت آنچه بدو ، گفتنی نبود
آهی به روی زخم لبانش خزید و گفت
هنگام انعکاس خطوط قیافه ها
آیینه کاش کمی فکر می نمود
بعد از تو
بعد از تو هیچ کسی
هیچ کس نبود
بعد از تو آب دگر آبرو نداشت
بعد از تو
عطر سبز علف
زرد می نمود
بعد از تو
ماه و ماهی و مهتاب و هر چه بود
بعد از تو هر چه بود
حدیث ملال بود
بعد از تو من چه بگویم
که چون گذشت
بعد از تو
هیچ کسی
هیچ کس نبود
همیشه دیر است
دیر آمدی من می روم
بدرود
بدرود
بر سبزه های خیس چشمت زیر باران
پا می گذارم سرد و مغرور
بی آن که رویم را بگردانم زنفرت
تا جای پای خسته خود را ببینم
دیر آمدی ، من شاعری بد سرنوشتم
مردی که در دنیای او
همواره دیر است
من سال ها دنبال یک پل گشته بودم
تا سینه خز خود را بدان سویش کشانم
یک روز پل را یافتم
پل بود ، اما
آن سوی پل دیگر برای من در آن روز
بیهوده چون این سوی پل بود
از صفر تا بی نهایت
جهان به کوچکی حجم خواب خرگوش است
و نبض خسته نوع بشر
چو من
مغرور
صدای رویش نی در عدم هیاهویی ست
هراسناک تر از انفجار سر بی نور
درون کوره خورشید کهکشان کبود
تمام بعد زمان را مچاله باید کرد
درون قرمزی سطلی از صدای خروس
حیات بازده اضطراب تکوین است
گریز ماده در حوزه عقیم خلاء
جنوب جهنم
کاش می فهمیدی
در خزانی که ازین دشت گذشت
سبزه ها باز چرا زرد شدند
خیل خاکستری لکلک ها
در افق های مسی رنگ غروب
تا کجاهای کجا کوچیده ست
کاش می فهمیدی
زندگی محبس بی دیواری ست
و تو محکوم به حبس ابدی
و عدالت ستم معتدلی ست
که درون رگ قانون جاری است
کاش می فهمیدی
دوستی آش دهن سوزی نیست
عشق بازار متاع جنسی ست
آرزو گور جوانمردان است
مرده از زنده
همیشه هرآن در جهان بیشتر است
کاش می فهمیدی
چیزهایی ست که باید تو بفهمی ، اما
بهتر آن است کمی گریه کنم
کاش می فهمیدی