شعری در باب قالی کرمان(حسین بهزادی اندوهجردی)
این طرفه نقش و پرندی که بنگری
نبود زرنگ و پشم، حقیرش چنین مدان
از رنگ نیست این همه نقش عجیب پدید
از پشم نیست این همه لطف و صفا عیان
بنگر که تا بگویمت این جلوه ها ز چیست
شاید تو هم چو من به درستی شناسیش
ناچیز نشمری و به پا نسپری ورا
آزرم ها بداری و هم قدر دانیش
استاد چیره دست به صد سعی و اهتمام
از اشک چشم و رنگ سپید انتخاب کرد
زردی رنگ چهره خود را بدان فزود
بر سرخیش زخون دل خود خضاب کرد
رنگ سیاه بد بخت خویش برگزید
پهلوی رنگ جوانی قرار داد
این جمله رنگ ها به هم آمیخت با تعب
وانگه در آب دیده غمرنگ خود نهاد
از تار و پود بدن رشته های چند
بگرفت با امید و بدین رنگها سرشت
وانگه به کلک نغز و هنر آفرین خویش
بر صفحه ضمیر خود این نقش ها نشست
بس صبح ناشتا و شب از شام شسته دست
در گور سرد و پر محن کارخانه نام
با قامت خمیده و انگشت خون چکان
غم خورد و بافت تا بشد این پرنیان تمام
شعری به شکل قالی و فرشی به لطف شعر
بحری به عمق معنی و شهری به لطف جان
یک آسمان ستاره زنقش ونگار و رنگ
یک گلستان شکوفه ز ریحان و ضیمران
در هرکنار سنبل و سوسن طبق طبق
چون دسته دسته دخترکان فرشته خوی
یا چون نگارخانه چین پُر زنقش چین
هم گل به لطف و گل به تماشا و گل به روی
از هر صنایعی که بخواهی بر او اثر
وز هر بدایعی که بجویی بر او نشان
این حله نیست بافته از جنس حلّه ها
این را تو از قیاس دگر حلّه ها بدان
این فر نیست شعر پُر از شور شهرهاست
کز طبع شاعران جگرخون چکیده است
این فرش نیست لاله پر داغ سینه هاست
کز شوره زار فقر و مذلت دمیده است
این فرش نیست ناله و آه و سوز ماست
تصویر ما ترانه ما جسم و جان ماست
ویرانگر امید و تبه ساز عشق هاست
این نغز پرنیان که کنون آب و نان ماست
ُقالی ما سرود غم انگیز شهر ماست
شهری که رنج های فروان کشیده است
شهری که زیر سُمِ ستوران خصم خویش
بس قطعه قطعه پیکر رزمنده دیده است
این لاله ز خاک جوانان دمیده است
افسانه ساز قصه پر ماجرای ما
این قطره اشک بر سر مژگان نشسته است
از چشمکان پُر غم اشک آشنای ما
این چشم های ماست که گرگی درنده خو
از چشم خانه با سر خنجر کشیده است
این قلبهای ماست که در مرگ چشم ها
خونین شده است و یکسره بر خود دریده است
مجموعه ای ز اشک و آه است فرش ما
بیهوده نیست این همه پر ارج و پر بهاست
فریاد عجین شده در تار و پود آن
زین رو نفیس گشته و مطلوب اغنیاست
از من مگیر شعر مرا ای که میزنی
با رنگهاش رنگ به بی رنگیت مدام
موی سیاه خود به رهش کرده ام سپید
بخت سپید خود به رهش کرده ام چو شام